قسم به مهر بی دریغت
به شکوه نگاه غریبت
این چنین دستم مگیر، من غرق آغوشت شوم
تابستانی که وامدار شور اردیبهشت
نباشد.
دوست داشتنت،
عادت نیست که از سرم بیفتد،
مטּ آدم خاصے نیستم، یـہ دختر معمولے با افڪار معمولی. یـہ زندگے معمولے رو گذروندم. مجسمـہ اے ازم بـہ عنواטּ یادبود ساختـہ نمیشـہ و اسم مטּ بعد از مرگم بـہ زودے فراموش میشه. خیلے زود، زودتر از اوטּ چیزے ڪـہ فڪرش رو بڪنے اسم همـہ ما از یاد میره، اما از یـہ لحاظ، مטּ بـہ […]